.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۳→
نگاهی به رضا انداختم که باچشمای اشکیش به روبرو خیره شده بود.
بازوی سمت چپش و گذاشته بود روی شیشه نیمه باز ماشین وبا دست راستش رانندگی می کرد.
برای اینکه حال رضارو از این بدتر نکنم،دست بردم و ضبط و خاموش کردم.
ولی عجب آهنگی بودا!!! خیلی به قضیه اینا می خورد!!!
بقیه راه تو سکوت گذشت.من به رفت وآمد آدما وکوچه وخیابونا خیره بودم ورضا به روبروش.معلوم بودکه بدجور توفکره وحالش خرابه!!!
لعنت به این زندگی!!!اَه!!لعنت به این تقدیر!!!
آخه چرا پانیذ؟!بین این همه آدم چرا پانیذ که نامزد رضاس باید سرطان بگیره؟!آخه چرا زندگی قشنگ وعاشقانه این دوتا باید پَر پَر بشه؟!آخه چرا پانیذ باید از رضا بخواد که ولش کنه وبره؟!
چرا؟!چرا؟!چرا؟!!!
اون روز من رفتم وباپانیذ حرف زدم ولی نتیجه ای نگرفتم.پانیذ تصمیم خودش وگرفته بودو می خواست که از زندگی رضا بره بیرون.دقیقا همون حرفایی رو به من زدکه به رضا زده بود.خیلی اصرار کردم اما گوشش بدهکار نبود.حرف، حرف خودش بود.
حال وروز خوبی نداشت.چهره اش خسته بودو چشماش ازبی خوابی وگریه سرخ شده بود.اونم مثل رضا روزای بدی رو می گذروند ولی حاضرنبودکه دوباره برگرده وکنار رضا به زندگیش ادامه بده.
یه ماهی از این قضیه می گذشت وما هنوز چیزی به مامان وبابا نگفته بودیم.
رضا سعی می کردکه جلوی اوناطبیعی رفتارکنه.هرروز به دروغ به مامان اینا می گفت که میره شرکت اما می رفتپیش پانیذ والتماسش می کردکه برگرده.پانیذم هربار بارگریه ازش می خواست که بره وهمه چی وتموم کنه.
هر روز که می گذشت رضا داغون تراز روز قبل می شدومامان وبابا نگران تر.
کار من ورضا فقط این شده بودکه دروغ بگیم ومامان وبابارو از سَرخودمون باز کنیم.یه ماه تمام بودکه پانیذ به خونه مانمیومد وحتی زنگم نمی زد.این موضوع مامان اینارو مصمم کرده بودکه رابطه بین رضا وپانیذ شکرآبه.
مامان وبابا خیلی تلاش می کردن که اززیر زبون من و رضا یه چیزی بیرون بکشن ولی ما نَم پس نمی دادیم.حتی مامان چندباری به شرکت پانیذ اینارفت ولی پیداش نکرد چون استعفاداده بود.هربارم که به خونه اشون می رفت پانیذ نبودوکسی جوابش و نمیداد...کارش شده بودکه هرروز به پانیذ زنگ بزنه اما هیچ وقت نتونست باهاش حرف بزنه چون گوشیشم خاموش کرده بود...حتی تلفن خونه اشونم جواب نمی داد...
اوضاع زندگیمون خیلی به هم ریخته بود.من و رضا به معنای واقعی کلمه داغون بودیم.حال مامان وباباهم اگربدتر ازمانبود، بهترنبود.خیلی وقت بودکه صدای خنده های بلندمون توی خونه نمی پیچید.
کردم.وقتی نتیجه امتحانا اومد دیدم تونستم همه درسارو پاس کنم اونم به هزار بدبختی و تقلب! البته به جز یه درس!!این نتیجه واسه من توی اون وضعیت شاهکاربود!!!
ترم بعدی شروع شده بودومن سعی می کردم که خودم وبادانشگاه رفتن وحرف زدن با نیکا مشغول کنم تاکمترگیر سوالای مکرر مامان بیفتم.
بازوی سمت چپش و گذاشته بود روی شیشه نیمه باز ماشین وبا دست راستش رانندگی می کرد.
برای اینکه حال رضارو از این بدتر نکنم،دست بردم و ضبط و خاموش کردم.
ولی عجب آهنگی بودا!!! خیلی به قضیه اینا می خورد!!!
بقیه راه تو سکوت گذشت.من به رفت وآمد آدما وکوچه وخیابونا خیره بودم ورضا به روبروش.معلوم بودکه بدجور توفکره وحالش خرابه!!!
لعنت به این زندگی!!!اَه!!لعنت به این تقدیر!!!
آخه چرا پانیذ؟!بین این همه آدم چرا پانیذ که نامزد رضاس باید سرطان بگیره؟!آخه چرا زندگی قشنگ وعاشقانه این دوتا باید پَر پَر بشه؟!آخه چرا پانیذ باید از رضا بخواد که ولش کنه وبره؟!
چرا؟!چرا؟!چرا؟!!!
اون روز من رفتم وباپانیذ حرف زدم ولی نتیجه ای نگرفتم.پانیذ تصمیم خودش وگرفته بودو می خواست که از زندگی رضا بره بیرون.دقیقا همون حرفایی رو به من زدکه به رضا زده بود.خیلی اصرار کردم اما گوشش بدهکار نبود.حرف، حرف خودش بود.
حال وروز خوبی نداشت.چهره اش خسته بودو چشماش ازبی خوابی وگریه سرخ شده بود.اونم مثل رضا روزای بدی رو می گذروند ولی حاضرنبودکه دوباره برگرده وکنار رضا به زندگیش ادامه بده.
یه ماهی از این قضیه می گذشت وما هنوز چیزی به مامان وبابا نگفته بودیم.
رضا سعی می کردکه جلوی اوناطبیعی رفتارکنه.هرروز به دروغ به مامان اینا می گفت که میره شرکت اما می رفتپیش پانیذ والتماسش می کردکه برگرده.پانیذم هربار بارگریه ازش می خواست که بره وهمه چی وتموم کنه.
هر روز که می گذشت رضا داغون تراز روز قبل می شدومامان وبابا نگران تر.
کار من ورضا فقط این شده بودکه دروغ بگیم ومامان وبابارو از سَرخودمون باز کنیم.یه ماه تمام بودکه پانیذ به خونه مانمیومد وحتی زنگم نمی زد.این موضوع مامان اینارو مصمم کرده بودکه رابطه بین رضا وپانیذ شکرآبه.
مامان وبابا خیلی تلاش می کردن که اززیر زبون من و رضا یه چیزی بیرون بکشن ولی ما نَم پس نمی دادیم.حتی مامان چندباری به شرکت پانیذ اینارفت ولی پیداش نکرد چون استعفاداده بود.هربارم که به خونه اشون می رفت پانیذ نبودوکسی جوابش و نمیداد...کارش شده بودکه هرروز به پانیذ زنگ بزنه اما هیچ وقت نتونست باهاش حرف بزنه چون گوشیشم خاموش کرده بود...حتی تلفن خونه اشونم جواب نمی داد...
اوضاع زندگیمون خیلی به هم ریخته بود.من و رضا به معنای واقعی کلمه داغون بودیم.حال مامان وباباهم اگربدتر ازمانبود، بهترنبود.خیلی وقت بودکه صدای خنده های بلندمون توی خونه نمی پیچید.
کردم.وقتی نتیجه امتحانا اومد دیدم تونستم همه درسارو پاس کنم اونم به هزار بدبختی و تقلب! البته به جز یه درس!!این نتیجه واسه من توی اون وضعیت شاهکاربود!!!
ترم بعدی شروع شده بودومن سعی می کردم که خودم وبادانشگاه رفتن وحرف زدن با نیکا مشغول کنم تاکمترگیر سوالای مکرر مامان بیفتم.
۱۶.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.